اشعار شهریار
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
اشعار شهریار
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
اشعار شهریار
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
اشعار شهریار
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
اشعار شهریار
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
اشعار شهریار
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد
اشعار شهریار
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
اشعار شهریار
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
اشعار شهریار
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
اشعار شهریار